حمید نورشمسی

خیلی ساده و بدون هیچ مقدمه‌ای وقتی به رمان «پرسه زیر درختان تاغ» نگاه می‌کنی با یک وضعیت دوگانه روبرو می‌شوی. وضعیتی که نه می‌تواند خواننده را از خواندنش کاملاً راضی کند و نه می‌تواند او را وادار کند کتاب را ببندد و آن را به گوشه‌ای بیندازد و بگوید ولش کن، شاید وقتی دیگر. رمان این نویسنده جوان آبادانی که از قضا نخستین رمان او است، بی‌اغراق یکی از اتفاقات این روزهای ادبیات کشورمان است؛ رمانی که به شکل ویژه‌ای به تمام موقعیت‌هایی که برای بیان انتخاب کرده، وفادار است. داستان «پرسه زیر درختان تاغ» روایت دو داستان موازی است که در یکی از روستا‌های اطراف کرمان می‌گذرد. در روایت اول مهندس جوانی که مشغول مرمت یک کاروانسرای قدیمی در روستاست به دلیل حادثه‌ای به کشف عتیقه در بیابان‌های اطراف روستا علاقه‌مند می‌شود و حتا گروهی سه‌نفره را نیز برای آن تشکیل می‌دهد، دست به کار می‌شود و از قضا آنچه را هم که می‌جوید به دست می‌آورد اما در لحظات آخر با مشکلاتی برای فروش آن روبرو می‌شود. داستان دوم که در ذیل داستان اول به رمان وارد می‌شود حکایت زنده به گور کردن دختر جوانی به دست پدر خود است که ظاهراً به دلیل مورد تعرض قرار گرفتن از سوی یکی از همراهان گروه مهندس به او صورت پذیرفته است. موقعیت دوگانه روایت در رمان چنگیزی درست با ورود همین داستان جنبی آغاز می‌شود. با وجود اینکه هر خواننده‌ای با هر میزان آشنایی با داستان، به راحتی با رمان چنگیزی و فضای تعلیق‌وار آن تا انتهای داستان همراه خواهد شد اما وقتی کتاب را به اتمام می‌رساند و با این جمله نویسنده روبرو می‌شود که به او می‌گوید: «چیز خاصی نیست، انگار کن همین بود! تمام شد» ناخودآگاه به خود می‌گوید، چه چیزی تمام شد و جالبتر اینکه وقتی جواب این سوال را کشف کرد باید برای خود به این سوال‌ها پاسخ دهد که چرا تمام شد؟ چگونه تمام شد؟ و احتمالاً خواننده‌ای که توانسته با داستان او که رئالیسم نازک و زیبایی را در به تصویر کشیدن شخصیت‌ها و موقعیت‌های داستانی در خود داراست ارتباط برقرار کند، از خود این سوال را هم خواهد پرسید که این پایان در فضای حقیقی که داستان بر آن اصرار دارد غیر قابل تصور است و شخصیت‌های هیچ داستان حقیقی یا تخیلی به شیوه داستان چنگیزی به حال خود رها نمی‌شوند. بگذریم. این موارد قضاوت‌هایی است که خواننده این رمان برای خود خواهد داشت. از نگاه معرفی، رمان نخست چنگیزی، داستانی به شدن ساختارمند است. نویسنده به درستی از شخصیت‌ها و موقعیت‌هایی که داستان خود را در آن روایت می‌کند، آگاهی دارد و به شکل زیبایی این موقعیت‌ها را پیش چشمان مخاطبانش به تصویر می‌کشد. چنگیزی به درک صحیحی از کلمات و واژه‌ها و نحوه حضور آنها برای تاثیرگذاری بیشتر در طول روایت دست یافته است. به خوبی با آنها بازی می‌کند، زبانش را اگر چه کاملاً محاوره‌ای نمی‌کند اما به شکل زیبایی به زبان خاص خود دست پیدا می‌کند که مخاطب چاره‌ای جز تسلیم و لذت بردن از آن و نبستن کتاب ندارد. در مواجهه با این داستان نوع نگاه نویسنده به روایت، انتخاب زاویه دید کاملا متغییر و نیز راویانی که به روشنی در ابتدای هر فصل (که نام فصل را نیز به خود اختصاص داده اند) خود را به مخاطب معرفی چندین و چند باره می‌کنند، خواننده چیزی جز ادامه دادن و همراه شدن با چنگیزی برای رسیدن به انتهای داستان متصور نیست اما درست در همین پایان‌بندی است که شاید مخاطب در این همراهی با نوعی ابهام روبرو می‌شود و شاید سوالاتی از آقای نویسنده داشته باشد که بی‌شک تنها ذکر جمله چیزی خاصی «نبود... انگار کن همین بود...تمام شد.» برای  وی قانع کننده نخواهد بود. چنگیزی بی‌شک در «پرسه زیر درختان تاغ» قصه‌گوست و  می‌داند که به دنبال چه چیزی است اما کمی و شاید هم بیشتر از کمی در ارتباط دادن منطقی دو داستان با مشکل مواجه شده است. به درستی نمی‌توان فهمید فضایی که خواننده از مهندس جوان داستان چنگیزی و آنچه او را به یافتن عتیقه در بیابان می‌کشاند در ذهن خود ترسیم می‌کند چگونه با داستان دختر جوان و ماجرای او ارتباط پیدا می‌کند؟ و اصلاً چرا ارتباط پیدا نمی‌کند؟ بسیاری از شخصیت‌های چنگیزی در دل این داستان‌های فرعی در حال زاییده شدن هستند و از قضا خیلی هم خوب به داستان وارد می‌شوند اما دقیقاً مشخص نیست چرا نویسنده در ادامه یا در پایان داستان آن‌ها را رها می‌کند و در انتها داستان را با صورتی کابوس گونه به انتهای خود هدایت می‌کند. از سوی دیگر جغرافیای روایت داستان چنگیزی با زبان روایت او دارای تناسب نیست. داستان او در حوالی شهر کرمان و منطقه‌ای به نام زنگی‌آباد در حال رخ دادن است. با وجود اینکه ویژگی‌های محیطی موقعیت رخ دادن داستان به خوبی به خواننده منتقل می‌شود، نویسنده خواننده خود را از لذت بهره‌وری از لهجه یا گویشی که متناسب با آن منطقه است محروم کرده است. بنابراین به نظر می‌رسد تلاشی که او برای ترسیم داستان در جغرافیای خاص مدنظرش داشته است با این شیوه کمی عقیم می‌ماند. حتی اگر این داستان به جای کرمان در یزد یا استان هرمزگان یا هر اقلیم گرم و خشک دیگری هم رخ می‌داد تفاوت چندانی نمی‌کرد و این برای مخاطبی که شاید به هوس نام این کتاب حتی، آن را باز می‌کند کمی آزار دهنده است. با این وجود چنگیزی و قلم او را باید یک اتفاق دانست. پس حق داریم که بنویسیم این رمان لعنتی دوست‌داشتنی کاش کمی دوست‌داشتنی‌تر بود.

همین مطلب در روزنامه جوان...اینجا